همینطوری

موزيك و آهنگ و داستان و متن و ... هر چيز قشنگ

منوي اصلي

آرشيو موضوعي

آرشيو مطالب

لينکستان

ساعت

امکانات

ورود اعضا:


نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:

برای ثبت نام در خبرنامه ایمیل خود را وارد نمایید




آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 17
بازدید دیروز : 15
بازدید هفته : 126
بازدید ماه : 126
بازدید کل : 3976
تعداد مطالب : 75
تعداد نظرات : 11
تعداد آنلاین : 1


نقاط ضعف خود را به نقاط قوت تبدیل کنید

 نقاط ضعف خود را به نقاط قوت تبدیل کنید

 

کودکی ده ساله که دست چپش در یک حادثه رانندگی از بازو قطع شده بود ، برای تعلیم فنون رزمی جودو به یک استاد سپرده شد. پدر کودک اصرار داشت استاد از فرزندش یک قهرمان جودو بسازد.

استاد پذیرفت و به پدر کودک قول داد که یک سال بعد می تواند فرزندش را در مقام قهرمانی کل باشگاهها ببیند. در طول شش ماه استاد فقط روی بدنسازی کودک کار کرد و در عرض این شش ماه حتی یک فن جودو را به او تعلیم نداد.

بعد از شش ماه خبر رسید که یک ماه بعد مسابقات محلی در شهر  برگزار میشود. استاد به کودک ده ساله فقط یک فن آموزش داد و تا زمان برگزاری  مسابقات فقط روی آن تک فن کار کرد. سرانجام مسابقات انجام شد و کودک توانست  در میان اعجاب همگان، با آن تک فن همه حریفان خود را شکست دهد. سه ماه بعد  کودک توانست در مسابقات بین باشگاهها نیز با استفاده از همان تک فن برنده شود.

وقتی مسابقات به پایان رسید، در راه بازگشت به منزل، کودک از استاد راز پیروزی اش را پرسید. استاد گفت: دلیل پیروزی تو این بود که اولا به همان یک فن بهخوبی مسلط بودی.  ثانیا تنها امیدت همان یک فن بود و سوم اینکه تنها راه شناخته شده برای مقابله با  این فن، گرفتن دست چپ حریف بود، که تو چنین دستی نداشتی.

یاد بگیر که در  زندگی، از نقاط ضعف خود به عنوان نقاط قوت استفاده کنی. راز موفقیت در زندگی،  داشتن امکانات نیست، بلکه استفاده از "بی امکانی" به عنوان نقطه قوت است.

 

 

 

 www.behinmoshaveran.com برگرفته از سایت

 

نويسنده: morteza تاريخ: پنج شنبه 4 / 3 / 1391برچسب:داستان, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

تنها بازمانده کشتی

 تنها بازمانده یک کشتی شکسته به جزیره کوچک خالی از سکنه افتاد. او با دلی لرزان دعا کرد که خدا نجاتش دهد و اگر چه روزها افق را به دنبال یاری رسانی از نظر می گذارند، اما کسی نمی آمد.

سرانجام خسته و از پا افتاده موفق شد از تخته پاره ها کلبه ای بسازد تا خود را از عوامل زیان بار محافظت کند و داراییهای اندکش را در آن نگه دارد.

اما روزی که برای جستجوی غذا بیرون رفته بود، به هنگام برگشتن دید که کلبه اش در حال سوختن است و دودی از آن به آسمان می رود. متاسفانه بدترین اتفاق ممکن افتاده و همه جیز از دست رفته بود.

از شدت خشم و اندوه درجا خشک اش زد فریاد زد: خدایا چطور راضی شدی با من چنین کاری کنی؟”

صبح روز بعد با صدای بوق کشتی ای که به ساحل نزدیک می شد از خواب پرید. کشتی ای آمده بود تا نجاتش دهد. مرد خسته، از نجات دهندگانش پرسید: شما از کجا فهمیدید که من اینجا هستم؟ آنها جواب دادند: ما متوجه علائمی که با دود می دادی شدیم.

وقتی که اوضاع خراب می شود، ناامید شدن آسان است. ولی ما نباید دلمان را ببازیم چون حتی در میان درد و رنج دست خدا در کار زندگی مان است.

پس به یاد داشته باش، در زندگی اگر کلبه ات سوخت و خاکستر شد، ممکن است دودهای برخاسته از آن علائمی باشد که عظمت و بزرگی خداوند را به کمک می خواند.

نويسنده: morteza تاريخ: دو شنبه 28 / 1 / 1391برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

داستان چنگیز خان مغول و شاهینش

 

يك روز صبح، چنگيزخان مغول و درباريانش براي شكار بيرون رفتند. همراهانش تير و كمانشان را برداشتند و چنگيزخان شاهين محبوبش را روي ساعدش نشاند. شاهين از هر پيكاني دقيق‌تر و بهتر بود، چرا كه مي‌توانست در آسمان بالا برود و آنچه را ببيند كه انسان نمي‌ديد. 


آن روز با وجود تمام شور و هيجان گروه، شكاري نكردند. چنگيزخان مايوس به اردو برگشت، اما براي آن كه ناكامي‌اش باعث تضعيف روحيه همراهانش نشود، از گروه جدا شد و تصميم گرفت تنها قدم بزند.

بيشتر از حد در جنگل مانده بودند و نزديك بود خان از خستگي و تشنگي از پا دربيايد. گرماي تابستان تمام جويبارها را خشكانده بود و آبي پيدا نمي‌كرد، تا اين‌كه رگه آبي ديد كه از روي سنگي جاري بود. خان شاهين را از روي بازويش بر زمين گذاشت و جام نقره كوچكش را كه هميشه همراهش بود، برداشت. پر شدن جام مدت زيادي طول كشيد، اما وقتي مي‌خواست آن را به لبش نزديك كند، شاهين بال زد و جام را از دست او بيرون انداخت.

چنگيز خان خشمگين شد، اما شاهين حيوان محبوبش بود، شايد او هم تشنه‌اش بود. جام را برداشت، خاك را از آن زدود و دوباره پر كرد.

اما جام تا نيمه پر نشده بود كه شاهين دوباره آن را پرت كرد و آبش را بيرون ريخت. چنگيزخان حيوانش را دوست داشت، اما مي‌دانست نبايد بگذارد كسي به هيچ شكلي به او بي‌احترامي كند، چرا كه اگر كسي از دور اين صحنه را مي‌ديد، بعد به سربازانش مي‌گفت كه فاتح كبير نمي‌تواند يك پرنده ساده را مهار كند.

اين بار شمشير از غلاف بيرون كشيد، جام را برداشت و شروع كرد به پر كردن آن. يك چشمش را به آب دوخته بود و ديگري را به شاهين. همين كه جام پر شد و مي‌خواست آن را بنوشد، شاهين دوباره بال زد و به طرف او حمله آورد. چنگيزخان با يك ضربه دقيق سينه شاهين را شكافت.

ولي ديگر جريان آب خشك شده بود. چنگيزخان كه مصمم بود به هر شكلي آب را بنوشد، از صخره بالا رفت تا سرچشمه را پيدا كند. اما در كمال تعجب متوجه شد كه آن بالا، بركه آب كوچكي است و وسط آن، يكي از سمي‌ترين مارهاي منطقه مرده است. اگر از آب خورده بود، ديگر در ميان زندگان نبود. خان، شاهين مرده‌اش را در آغوش گرفت و به اردوگاه برگشت. دستور داد مجسمه زريني از اين پرنده بسازند و روي يكي از بال‌هايش حك كنند:

يك دوست، حتي وقتي كاري مـي‌كند كه دوست نداريد، هنوز دوست شماست و بر بال ديگرش نوشتند: هر عمل از روي خشم، محكوم به شكست است.


نويسنده: morteza تاريخ: دو شنبه 26 / 1 / 1391برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش اومدید . خواهشا نظر يادتون نره

نويسندگان

لينکهاي روزانه

جستجوي مطالب

طراح قالب

© All Rights Reserved to morteza8000.LoxBlog.Com | Template By: NazTarin.Com